- مامان! مامان! من از این چیزای سیاهی که روی سر این خانوماست می خوام!
والا اولش وقتی دختر بچه ی کوچولوی توی پارک با اشاره به خانم و خواهرم که با من راه می رفتن این جمله رو به مامانش گفت خیلی تعجب کردم که این بچه حتی اسم چادر رو هم نمیدونه! ولی وقتی مامانش دستشو گرفت و کشون کشون از ما دورش کرد و جوابشو داد , اون تعجبم از بین رفت که هیچی! از این متعجب شدم که بچه ای توی این سن با همچین مامانی چطور از چادر خوشش اومده!! آخه مامانش بهش گفت:
- اه! از اینا خوشت اومده؟
بعد انگار که به کیسه زباله ای که گربه پاره ش کرده باشه و بوی بد ازش میاد نگاه کنه به ماها یه نگاهی انداخت و ادامه داد:
- پاشو !پاشو بریم دخترم! اینا که می بینی اُمُلن!
جالب بود بچهه هم که انگار یه عروسک خوشگلو توی ویترین مغازه دیده باشه و بخوادش, گریه می کرد و به چادر ماها (من نه ها!!) اشاره می کرد.
خلاصه آخرش بچهه به زور مادرش از ما دور شد و حتی ما نتونستیم بهش بگیم که عزیز دل برادر! این «چیز سیاه روی سر» همون چادره!
[یکشنبه 1393-10-14] [ 03:46:00 ب.ظ ]