روزي با ÷درم از مسجد به سمت خانه مي آمديم و شخصي با ايشان بحث مي كرد و ايراد مي گرفت . ÷در خسته شد و به او گفت: ” وه! مغز روده ام را خوردي!” (معلوم است كه مغز روده چه چيز است). وقتي آن شخص رفت ، به ÷در عرض كردم : اين سخن از شما بعيد است . اين حرف ها در شان شما نيست. ÷در به اين مناسبت اين خاطره را برايم تعريف كرد:

روزي در حمام عمومي خواستم روي ÷ايم آب بريزم كه مقداري از آن آب بر روي شخصي ريخت و او شروع كرد به بد و بيراه گفتن؛ ولي من به روي خود نياوردم . او دست بردار نبود و مرتب چيز مي گفت حتي وقتي در خزانه رفتم و بيرون آمدم و كيسه مي كشيدم . اما من چيزي نگفتم. به سر حمام كه آمدم ، حمامي گفت : مگر چه كرده اي كه سرهنگ اين همه به شما بد و بيراه مي گويد؟ از اين سخن او متوجه شدم تند يهاي او به سر حمام نيز رسيده و ناراحت شدم.

از حمام كه بيرون آمدم خبردار شدم كه سرهنگ وقتي به خانه رسيده زبانش جوش زده و درد و ورم  او را اذيت مي كند . خبر دادند: خودت را برسان كه فلاني دارد خفه مي شود . نتوانستم خودم را برسانم. و او خفه شد و مرد . دانستم كه سكوت من باعث شد اين بلا سر او بيايد. از آن به بعد تصميم گرفتم اگر كسي ناراحتم كرد ، چيزي بگويم تا براي او اتفاقي نيفتد.

منبع: توصيه هاي از علماء

موضوعات: آیت الله شاه آبادی  لینک ثابت



[جمعه 1394-02-25] [ 10:48:00 ق.ظ ]